شهروند خان

نوشته کترین شولز 1
مترجم: امیر عندلیبی

این مطلب در شماره ماه جوون سال ۲۰۱۶ مجله نیویورکر به چاپ رسیده. کترین شولز روزنامه نگار آمریکایی است که در سال ۲۰۱۵ در نشریه نیویورکر به عنوان نویسنده شروع به کار کرده، در سال ۲۰۱۶ جایزه پولیتزر در نویسندگی وهمچنین جایزه مجله ملی رو برای یکی از داستان هاش دریافت کرده است.

اولین کسی که در شهر شریدان از استان وایومینگ با خبر شد که “لوییِ تاماله داغ‌پز” با چاقو به قتل رسیده “ویلیام هنری هریسون جونیور” بود. خبر یک روز بعد از جنایت با تلگرام به دستش رسید. هریسون پسر یکی از اعضای کنگره بود، پسر نوه‌ی یکی از رئیس جمهورها و پسره پسره پسره نوه‌ی یکی دیگر از رئیس جمهورها و پسره پسره پسره پسره نوه‌ی یکی از امضا کنندگان اعلامیه استقلال بود. “لوییِ تاماله داغ‌پز” پسر هیچ کس نمیدونست کی، نوه‌ی نمیدونم کی و پسره پسره نوه‌ی هیچ کی نمیدونست کی بود. اون از زمانی که بوفالو بیل با اسبش توی شهر رژه رفت، موقعی که رئیس جمهور تفت ( ۲۷ امین رئیس جمهور آمریکا) به شهرشون سفر کرد داشت تاماله میفروخت. حتی اون موقع که روسیه اسپوتنیک رو به فضا پرتاب کرد و انگلیس‌ها بیتلز ها رو به امریکا فرستادن هم هنوز داشت تاماله میفروخت. اونموقع لویی شهره شهر بود و مرگش همرو شوک زده کرده بود، صفحه اول همه‌ی روزنامه های شهر بود و به تیتر اخبار وایوموینگ، کلورادو و داکوتای جنوبی تبدیل شده بود. خبر دهن به دهن در تمام ایالت تا دورترین نقطه‌اش یعنی “یلو استون” رسیده بود و از طریق نامه تا کالیفرنیا که ساکنین قدیمی شریدان با بازکردن صندوق پست، نامه‌های سوگواری دوست‌های قدیمیش رو راجع به مرگ لویی پیدا کردند. دو سال بعد از اون اتفاق، در ۱۹۶۴، مجرم گناه کار شناخته شد و دوبار به دار آویخته شد. در عرض چند سال، لویی، تاماله، قاتلش و هرچیزی که به اون مربوط میشد از تیتر روزنامه‌ها محو شد. نردیک نیم قرن از این ماجرا گذشت تا سال ۲۰۱۵ لویی دوباره به سرخط خبرها برگشت. اتفاقی که منجر به برگشت لویی به سرخط خبرها بود در شهر “ژیلت” که یک ساعت و نیم از جنوب شرقی شریدان فاصله داشت اتفاق افتاد. به خاطر اینکه اقتصاد این شهر به صنعت انرژی گره خورده، بنابراین همیشه درگیر چرخه پایان ناپذیر رشد و سقوط اقتصادی و همچنین جمعیت در حال انفجار در زمان رشد اقتصادی است. مشکلات اجتماعی از قبیل آمار بالای طلاق، افزایش جرم، جمعیت کم مدرسه ها و مشکلات سلامت روانی بیشتر که به دنبال چنین افزایش سریع جمعیتی پدید میایند را از دهه ۷۰ میلادی به عنوان سندروم ژیلت میشناسند. امروزه، شهر شامل سه خروجی بین ایالتی میشه با خونه‌های شهرک مانند و فست فوده که دورتادورش رو معادن ذغال سنگ و سکو‌های نفتی فراگرفته و تابلو‌های بزرگراه‌های شهر وزش باد ۸۰ کیلومتر در ساعت را هشدار میدهد. یک جمعیت چندصد نفری از مسلمان‌ها در شمال شرقی وایومینگ زندگی میکنند، و پاییز سال ۲۰۱۵ تعدادی از آن‌ها پول‌هاشون را روی هم گذاشتند و یک ساختمان یک طبقه رو در یکی از محله‌های خوب شهر در انتهای جاده کلوپ ورزشی شهر خریدند. یه تابلو دم ورودی پارکینگ گذاشتند، جانمازشون روی زمین سرتاسر فرش شده پهن کردند و هر جمعه برای نماز اونجا جمع شدند و اونجا را با اینکه شباهتی به مسجد نداشت حداقل از نظر کاربردی تبدیل به سومین مسجد ایالت کردند. بیشتر اهالی محل نسبت به این مسئله بی تفاوت بودن و یا اگر اصلا هیچ واکنشی داشتند بیشتر از سر کنجکاوی همسایگی بود، اما تعداد کمی از مردم در اعتراض به بازگشایی مسجد گروهی رو راه انداختند به اسم “اسلام رو در ژیلت متوقف کنید” برای این گروه، مسلمانان، تازه واردانی بودند که جایی در وایومینگ نداشتند، در بهترین حالت تهدیدی بودند برای سنت فرهنگی ایالت و در بدترین شکلش جهادگرهایی بدوی. وقتی این اعتراضات به تهدیدی برای اون‌ها تبدیل شد، پلیس محلی و اف بی آی وارد قضیه شدند. وایومینگ از نظر جغرافیایی خیلی بزرگه، اونقدر بزرگ که میشه تمام ایالت نیوانگلند رو توش جا داد اضافه کنید بهش مریلند و هاوایی رو. ولی با این حال کمترین جمعیت رو در تمام کشور داره، کمتر از ۶۰۰ هزار نفر در این ایالت زندگی میکنند جمعیتی حتی کمتر از شهر لوییزویل در ایالت کنتاکی. جمعیت مسلمان‌هاش هم باید متعاقبا خیلی کم باشه، شاید ۷۰۰-۸۰۰ نفر، در بین تمام کسانی که خبر این گروه ضد اسلام در ژیلت رو شنیده بودند بدون در نظر گرفتن دیدگاه‌های سیاسیشون، یک چیز مشترک وجود داشت، همشون از شنیدن اینکه در یکی از دور افتاده ترین جاهای آمریکا جمعیت مسلمون وجود داره شگفت زده شده بودند. بر خلاف ادعای گروه “اسلام در ژیلت را متوقف کنید” مسلمانان‌هایی که مسجد را تاسیس کردند تازه وارد نبودند. همشون به همراه حدودا ۲۰ درصد جمعیت مسلمان وایومینگ ردپای حضورشون در ایالت رو تا صد سال پیش در ۱۹۰۹ رصد کردند. زمانی که مرد جوانی به اسم ظریف خان متولد حدودا ۱۸۸۷ پاش رو به خاک آمریکا گذاشت. خان از روستای کوچیکی به اسم بارا که چندان از شهر مرزی تنگه خیبر دور نبود میومد.شهری که در مرز افغانستان و پاکستان واقع شده بود. پدر و مادرش فقیر بودند و منطقه از نظر سیاسی بی‌ثبات بود، دوران کودکی خان همراه بود با جنگ و فقر(البته اگه کودکی داشت که بشه راجع‌بش حرف زد) شهرت خونواده اینجاس که ۱۲ ساله بود که کشورش رو ترک کرد. کسی نمیدونه بعدش چیکار کرد، اما در تاریخ ۳ سپتامبر ۱۹۰۷ خودش رو به بمبئی که هزاران کیلومتر دورتر از جنوب شهرش بود رسوند و سوار کشتی به نام “پینو” شد. ۸ هفته بعد در ۲۸ اکتبر به سیاتل رسید. از اونجا خودش رو به مرکز رسوند، قبل از اینکه وارد وایومینگ بشه ظاهرا یه مدتی رو در شهر دِدوود در داکوتای جنوبی و نزدیک شهرهای “لید” و “اسپیرفیش” زندگی کرده. بعد از ورود به وایومینگ در شهر شریدان مستقر شد که جایی بود که اسمی برای خودش دست و پا کرد. “لوییِ تاماله داغ‌” فروشنده دوست داشتنی غذای مکزیکی، مهاجر افغان و حالا بزرگ خاندان مسلمانان تحت فشار وایویمینگ. وقتی خان وارد وایویمینگ شد تقریبا هم سن ایالت بود، اون تازه ۲۰ ساله شده بود و وایومینگ ۱۹ سال داشت اون موقع، ایده اینکه کسی اصلا به وایومینگ نقل مکان و زندگی کنه چیز بسیار نوظهوری بود. البته بومی‌های آمریکا برای هزاران سال اونجا زندگی کرده بودند و اروپایی‌ها تا حداقل سال ۱۷۴۳ به اونجا نیومدن و خیلی هم اونجا دوام نیاوردند. تا همین سالهای ۱۸۷۰ ندرتا ۹ هزار نفر در کل منطقه زندگی کرده بودند. ورود راه آهن که قرار بود وضعیت جمعیت رو بهبود بده موقتا قضیه رو بدتر هم کرد. لارسون، تاریخ نویس آمریکایی نقل کرده است که “صدها هزار نفر وایومینگ رو از پنجره قطارشون دیدند و همه جا پخش کردند که وایومینگ یه جای خشک و خالی به نظر میرسه”. این حرف منحصرا در مورد شمال شرقی وایومینگ صدق میکرد، مابقی ایالت با اون رشته‌ کوه‌های پیاپی که مثل موج‌های یخ زده اقیانوس قد کشیده بودند هم کمی ترسناک میرسید. اما حداقل سرسبزی و شکوه داشت. در شرق ایالت برعکس میتونستی ۸۰۰ کیلومتر سفر کنی و حتی یه درخت هم نبینی. بارون به ندرت میبارید. قانون کشاورزی ۱۶۰ هکتار زمین به مردم غرب تخصیص داد که برای زنده نگه داشتن پنچ تا گاو تو اون منطقه هم کافی نبود. تو زمستون دمای هوا تا -۴۵ درجه سانتیگراد هم میرسه. تو برف و بوران ماه می مردم از سرما یخ میزنن. یه ضرب المثل تگزاسی هست که میگه “تگزاس برای مردها و سگ ها بهشته و برای زن‌ها و اسب‌ها جهنم” مرز وایومینگ برای همه جهنم بود. وایومینگ از آغاز به طرز غیر عادی طرفدار حقوق انسان‌ها بود… شاید به این خاطر بود که به شدت نیاز داشت که مردم به اونجا برند. در اوایل ۱۸۶۹ زنان حق رای داشتند، میتوانستند به عنوان هیئت منصفه شرکت کنند و در چند مورد از حق دستمزد برابر تضمین شده لذت ببرند. فعال حقوق زنان، سوزان آنتونی در مورد وایومینگ گفته “اولین جا در سرزمین سبز خداوند که به طور منصفانه‌ای میتونه ادعا کنه که سرزمین آزادیه” علی‌رغم مخالفت کنگره، وایومینگ زمانی که درخواست ایالت شدنش رو ارائه کرد به حفظ کردن تمام اون حقوق اصرار داشت. در ۱۸۹۰ وقتی که به ۴۴ امین ایالت آمریکا بدل شد، همچین اولین ایالتی بود که زنان حق رای دادن داشتند و سریعا لقب ایالت برابری رو گرفت. زمانی که وایومینگ به ایالت تبدیل شد، شریدان یک جامعه خیلی کوچیک بود بین مرز مونتانا و شرق کوه‌های “بیگ هورنز”، در غیر این صورت یه جای دور افتاده از هر چیز دیگه‌ای! اما دو سال بعد به دنبال دو تا شایعه یعنی ذغال سنگ(که درست بود) و طلا (که اغراق شده) جمعیت منطقه رو به انفجار گذاشت. در ۱۹۰۹ وقتی که خان پاش رو به اون جا گذاشت، حدود ۸ هزار نفر اونجا زندگی میکردند و شهر تبدیل به یه شهر پیشرو شیک شده بود که نگاهی به لیست مغازه‌های شهر گواهی بر این ادعاست. شهر ۱۷ تا آهنگری داشت، یک دوچرخه فروشی و ۵ تا فروشنده کالسکه اسب. یک پیش گو و یک عالمه معدنچی خوب. مردم شهر میتونستن برن بولینگ یا اپرا. میتونستند برن برای مانیکور پیش خانم “رزلا وود” که همچنین ماساژ هم میداد. میتونستند دو تا روزنامه بخونن، یکی جمهوری خواه و دیگری دموکرات میتونستند حبوبات، تفنگ، اسب، کتاب و قهوه، لوازم کمپ، دستکش رانندگی، ساز و ماشین سخنگو بخرند.

وقتی ظریف خان برای اولین بار شروع به فروش تاماله کرد، یه یوغ به شونه داشت که دو تا سطل از هر طرفش آویزون بود و هر جایی که ممکن بود مشتری پیدا کنه میرفت، جلوی بانک موقع ناهار، دم بار موقع بستن، ایستگاه راه آهن..کارش اونقدر گرفت که خیلی زود تونست یه گاری بخره تو سال ۱۹۱۴ شریدان اینترپرایز به طور نادرست اما با محبت بهش با عنوان “تاماله فروش سرشناس ترکیه‌ای” اشاره کرد (انصافا تمام ارجاعات به ملیت ظریف خان نادرست بود، حتی مال خودش. با وجود اینکه اون به عنوان یک افغان شناسایی شده بود و مدارک رسمی مرتبط با زندگیش هم همین رو منعکس میکرد اما روستای محل تولدش قبل از تولد اون واگذار شده بود به هند تحت سلطه بریتانیا و امروزه هم متعلق به مناطق طایفه‌ای تحت کنترل دولت فدرال پاکستان بود.) در سال ۱۹۱۵ یا شاید یک سال بعدتر خان یک رستوران باز کرد که کوچیک و تاریک بود. تابلوی سر در مغازه که با دست نقاشی شده بود خونده میشد “لویی ز” و از اون موقع به بعد برای همیشه خود خان و رستورانش به همین نام صدا شدند مغازه یه پنجره کوچیک رو به خیابون داشت برای گرفتن سفارش برای کسانی که غذا برای بردن میخواستند و یک پیشخون با چند تا چهارپایه برای کسانی که ترجیح میدادند غذاشون رو تو بخورن. به اضافه تاماله، خان همبرگر، چیلی، پای و بستنی هم سرو میکرد. هر نوع طعم بستنی داشت به غیر از شکلات، به خاطر اینکه سر آستین لباس دکمه‌دار سفیدش رو که دوست داشت سر کار بپوشه رو لک میکرد. برای مردم شریدان هیچ کدوم از غذاهای دیگه‌ای که توی منو بود مهم نبود. اون‌ها خان رو همیشه لوییِ تاماله داغ صدا میکردن یا لوییِ تاماله، یا برای اینکه راحت‌تر باشه لویی تاماله، جوری که انگار تاماله فامیلیشه. اون ممکن بود استیک تارتار سرو کنه ولی اسمش همچنان باهاش بمونه. اصراری که کاملا به جا بود چون هیچی که خان یا هر کس دیگه‌ای تا حالا سرو کرده بود به خوشمزگی تاماله های اون نبود. اون اونارو توی خونش از مرغ‌هایی که توی حیاط پشتی نگه میداشت و ذبح حلال میشدند درست میکرد. یه عده دیگه معتقد بودن که همبرگرهای لویی بود که خیلی خوب بود. با گذشت ۶۰ سال، مردم منطقه وقتی می شنوند که کسی داره درباره خان حرف میزنه، از اون سره اتاق میان و میپرن وسط حرفشون و میگن که اون بهترین همبرگرهای طول تاریخ همبرگر رو درست میکرده. پنج نسل از اهالی شریدان این برگر رو خوردن و اونایی که هنوز در قید حیات هستند وقتی ازشون راجع‌اش سوال میکنی انگار میرن تو یه دنیای دیگه وقتی یادشون میاد که چقدر چرب و لذیذ بود. یه عده میگن که اون فقط از گوشت گاو استفاده می کرد و از چربی خود گوشت استفاده می کرد که سرخش کنه.یه عده دیگه میگن که اون برگر رو تو چربی مرغ میپخت، یا برگ بو رو توی روغن دنبه تفت می‌داد یا با قلب و زبون قاطی می کرد. رمزش هر چی که بود، خان روش خاص خودش رو برای سرو همبرگر داشت، هیچ صحبتی از پنیر نبود! و خدا رحم می کرد به هر کسی که سس کچاپ میخواست. برگر لویی یا ساده میومد یا اگر انتخاب میکردی با خردل، خیارشور و پیاز (چند تا از مشتری‌های پر و پا قرصش که الان ۷۰ و ۸۰ ساله هستند یه چاقوی خیالی رو به سمتم گرفتن و گفتن “پیاز میخوای بچه؟”) اون خیارشورها رو با چنان سرعتی میبرید که مشتری‌هاش هیپنوتیزم میشدن. تو یه روز خوب میتونست تا ۱۵۰ تا همبرگر بفروشه. تویه روز دیگه وقتی که نمایش اسب سواری به شهر اومده بود، اون یه اجاق دیگه رو هم روشن کرد و یک بچه مدرسه‌ای دیگه رو هم برای کمک آورد.اتوبوس‌های تور میزدند کنار و صد تا برگر تو لحظه سفارش می‌دادند. در سال ۱۹۱۹ رستوران انقدر کارش گرفته بود که لویی بخش ویژه‌ای برای زنان به مغازه اضافه کرد. رستوران هنوز کوچیک و درب داغون بود و دقیقا سه تا میز داشت. اما محبوب ترین رستوران درب داغون شهر بود. خیلی عالی بود که همیشه باز بود، هفت روز در هفته و پنجاه و دو هفته در سال، خان هر روز ساعت ۱۰ شروع می کرد به آماده کردن و ساعت ۱۱ پنجره رو باز می کرد و تا نیمه شب یا هر موقع که آخرین نفر یا نفرات میرفتن خونشون غذا سرو می کرد. و همچنین خیلی عالی بود که به همه غذا می داد، آخه شریدان در سال ۱۹۱۹ یکی از اون جاهایی بود که بعضی مغازه‌ها تابلو داشتند که ورود سگ و بومیان آمریکا ممنوع! اما مغازه لویی پذیرای بومیان آمریکا بود. بعضی‌هاشون هم در نتیجه مشتری‌های به شدت وفادار مغازه شدند. “جو مدیسین کِرو” دانش‌پژوه و از قهرمانان جنگ جهانی دوم که ماه اپریل ۲۰۱۶ در سن ۱۰۲ سالگی از دنیا رفت عاشق برگرهای خان بود، از علاقه‌اش همین بس که بگم که در راه بازگشتش از جنگ به مونتانا، قطار توقف ۳۰ دقیقه‌ای در شریدان داشت و اون از قطار پیاده شد که بره پیش خان تا همبرگر بخوره، و وقتی قطار دوباره راه افتاد هنوز توی رستوران بود، با این کارش مادرش که یه جشن استقبال حسابی توی ایستگاه قطار گرفته بود رو بدجوری نگران کرد. لوییز همچنین پذیرای کودکان بود، همینطور زنانی که در فاحشه‌خانه نزدیک رستوران کار میکردند یا آدمهایی که خیلی فقیر بودند که بتونن غذا بخرند. لویی همیشه یه تاماله مجانی بهشون میداد. هرچند دفعه بعد که ممکن بود ببینتتون میگفت سلام آقای ۱۰ سنتی! و اگه تا اون موقع یه ۱۰ سنتی داشتی میتونستی پولش رو همون موقع پس بدی. تنها کسایی که براشون غذا سرو نمیکرد آدمهای مست و بد دهن بودند و کسایی که دعوا راه می انداختن که شخصا گوششون رو میگرفت و می انداخت بیرون. اون ۱۷۰ سانت قد و ۵۴ کیلو وزن داشت، اما از هیچ چیز و هیچ کس نمی‌ترسید. اول اینکه یکه و تنها از تنگه خیبر تا شریدان اومده بود، بعدم اینکه همیشه یه چاقو سی سانتی دستش بود. ناگفته نمونه که نشونه گیریش با پیاز هم خیلی خوب بود. رفتار تساوی‌گرایانه لویی باعث شد که تعدادی از اهالی خودبزرگ بین شهر ابروهاشون رو براش بالا بندازند اما در نهایت هیچ کس پشتش رو به غذا نمیکرد و لویی کم کم برا خودش تبدیل شد به یه ایالت کوچیک که حقوق انسانی آدما توش برابر بود، یه جایی که بیشتر شبیه آمریکای واقعی بود…، دموکراتیک و سرشار از گوناگونی .. جایی که آدما پهلو به پهلوی هم میشستند…کارمندای روزنامه که بعد از تموم کردن پروژه‌ای که موعدش سر رسیده بود همبرگرشونو میبلعیدن کنار زنهای اشرافی و بچه مدرسه‌هایی که کنار کارگزار بورس که داشت یه برگر بزرگ سفارش میداد سکه‌هاشونو میشمردن… همون موقع ها بود که لویی هم خودش کم کم به یه آمریکایی بدل شد و در ۱۹۲۵ بعد از بیست سال زندگی در آمریکا تصمیم گرفت که بالاخره رسمیش کنه و برای شهروند شدن اقدام کرد. آدمهای کله گنده شهر که همشون مشتری لویی بودن دوست داشتن که بهش کمک کنن بخاطر همین وقتی خان برای شهروندی اقدام کرد وکیل ارشد شهرداری و یکی از شهردارهای سابق شریدان براش شهادت دادند. جلسه اعطای شهروندی در ۶ نوامبر ۱۹۲۵ برگزار شد به خاطر اینکه مسئول این کار فقط سالی یک بار به شهر میومد. جلسه پر بود از کسانی که قرار بود به زودی شهروند بشن. ۱۷ نفر از لهستان، ۶ نفر از اتریش، ۴ نفر از چک اسلواکی، ۲ نفر هر کدوم از یونان، اسکاتلند، بلغارستان و مونتنگرو ، یه نفر از روسیه، یه نفر از سوئد و لوییِ تاماله داغ با نام ظریف خان از افغانستان در ۲ فبریه ۱۹۲۶ کارهای اداری انجام شد و ظریف خان شهروند رسمی آمریکا شد. ۵ ماه بعد احضاریه‌ای از قاضی منطقه وایومینگ براش اومد که گفته بود باید در دادگاه حاضر بشه. اولین قانون قبول تابعیت آمریکا در سال ۱۷۹۰ یک سال بعد از شروع ریاست جمهوری جورج واشنگتن به تصویب رسیده بود. این قانون تصویب کرده بود که فقط “سفید پوستان آزاد” حق شهروند شدن دارند، محدودیتی که صرفا برای سیاه‌پوستان و بومیان آمریکایی طراحی شده بود. بعد از جنگ‌های داخلی آمریکا، قانون تغییر پیدا کرد تا آفریقایی تبار ها هم شامل قانون شهروندی بشن در نتیجه از ابتدای سال ۱۸۷۰ کسانی که برای شهروندی اقدام می‌کردند باید سفید یا سیاه می‌بودند. این قانون مهاجرانی که از کشور‌های آسیایی بودند رو از اونجا که کنگره کمی بعدتر قضیه رو روشن کرد به طور عمدی در وضعیت بی ثباتی می گذاشت در ۱۸۸۲ قانون منع چینی‌ها هر کسی که زاده چین بود را ازحق شهروندی آمریکا منع می‌کرد. قانون مهاجرت ۱۹۱۷ منطقه ممنوعه آسیایی رو تصویب کرد، منطقه‌ای که شامل ده ها کشور میشد از خاور میانه تا ملانزی جزیره‌ای در شمال شرقی استرالیا و افرادی که در این کشورها متولد شده بودند از حق شهروندی منع شدند. از نظر تئوری، قانون کاملا واضح بود اگر چه از نظر عملی آسیایی‌ها میتونستند به سادگی ادعا کنند که سفید پوستند، این که این درست بود یا نه دعوای داغ بین قوم‌شناسان، مردم شناسان، علوم دانان سیاسی، قانون گذاران و سیاست مداران سراسر کشور بود. دادگاه‌ها وارد قضیه شدند تا موضوع رو شفاف سازی کنند اما در عوض گندش رو بیشتر کردند. ای یِن هِینی لوپز استاد حقوق دانشگاه برکلی در کتاب “سفید بودن از نظر قانون: برداشت قانونی از قومیت” لیستی خنده‌دار در عین حال غم انگیزی از احکام دادگاه‌های آمریکا در مورد هویت قومیتی و استدلال‌ها شون رو تهیه کرده. بعضی از اونا به شرح زیرن: افراد ساکن هاوایی سفید پوست نیستند (بر اساس شواهد علمی) مکزیکی ها سفید پوست نیستند (بر اساس سوابق قانونی) برمه‌ای ها سفید پوست نیستند ( بر اساس دانش عمومی) سوری ها سفید پوست هستند (بر اساس شواهد علمی) سوری ها سفید پوست نیستند (بر اساس دانش عمومی) عرب ها سفید پوست هستند ( بر اساس دانش عمومی) عرب ها سفید پوست نیستند (بر اساس دانش عمومی)

این تناقض وحشتناک باعث شد که دادگاه عالی در سال ۱۹۲۲ برای حل مشکل پا جلو بذاره. بجای حل مشکل دو تا حکم صادر کرد که در کمتر از یک سال قضیه رو بدتر هم کرد. در مورد اول، اُزاوا مرد ژاپنی که در کودکی به آمریکا آورده شده بود و در دانشگاه برکلی تحصیل کرده بود، ادعا کرد که سفید پوسته و میتونه شهروند آمریکا بشه. دادگاه اعتراف کرد که اون پوست خیلی روشنی داره اما در نهایت بهش شهروندی اعطا نشد و در حکم نهایی اعلام کرد که منظور کلمه سفید پوست در واقع هندو-اروپایی ها بودند. مورد دوم، مردی هندی به نام باگات سیناید بود که از نظر قانونی در واقع هندو-اروپایی محسوب می‌شد. اما این بار دادگاه اعلام کرد که منظور از کلمه هندو-اروپایی با توجه به فهم عمومی از این کلمه بوده است نه تعریف علمی و دقیق اون. باگات سیناید مثل ظریف خوان شهروند شده بود و بعد از حکم دادگاه عالی شهروندی از اون گرفته شد. در بیشتر تاریخ آمریکا لغو شهروندی برای مواردی مثل شهروند شدن به طور غیر قانونی یا در مورد مجرمان جنگی یا خائنین به میهن استفاده شده بود. در مواردی شهروندی یک افسر آشوویتز، یک آنارشیست و یک جاسوس کمونیست باطل شد. هیچ کس نمیدونه که اصلا چطوری ظریف خان رو پیدا کردند، شاید میخواسته گذرنامه بگیره یا شاید کسی توی روزنامه‌های محلی راجع به شهروند شدنش خونده و خواسته به مقامات اطلاع بده. هر چی که شده بود در ۱۲ آگوست ۱۹۲۶ قاضی آلبرت والتون بر ضد ظریف خان اقامه دعوا کرد و مدعی شد که شهروندی اون به طور غیرقانونی کسب شده. پرونده خان در زمان بسیار مهمی در تاریخ مهاجرت آمریکا اتفاق افتاد. یک سال قبل داس باگای یک مرد هندی که در سن فرانسیسکو زندگی می کرد به همراه همسر و بچه‌هاش لغو شهروندی شد. چند وقت بعد به خونوادش گفت که داره به یه سفر کاری میره، یک اتاق هتل در سن خوزه رزرو کرد و خودش رو اونجا کشت. توی نامه‌ای که از خودش به جا گذاشته بود گفته بود که دلیل خودکشی اش اعتراض سیاسی. اون نوشته بود “من به آمریکا اومدم در حالی که فکر میکردم، آرزو میکردم و امیدوار بودم که اینجا خونه من باشه اما حالا اومدن و میگن که من دیگه شهروند آمریکا نیستم؟ حالا پس من کی‌ام؟ چیکار با خودمو بچه‌هام کردم؟” مرگ داس باگای آغازی برای تغییر تدریجی لغو شهروندی در نظر عموم و همچنین قوانین رسمی کشور بود. در ۱۹۲۷ دادگاه عالی درخواست رسیدگی به یک پرونده لغو شهروندی رو رد کرد و در عوض به دادگاه های پایین تر نامه‌ای فرستاد که لغو شهروندی بر اساس قومیت رو پایان بدهند. اون موقع دیگه مشخص شد که تلاش برای ایجاد جمعیت سفید پوست از طریق قوانین شهروندی در حال شکست خوردن است. بعلاوه قوانین مهاجرت از نظر ایدئولوژیک هم غیرقابل دفاع شده بودند. در زمان شروع جنگ جهانی دوم آمریکا تنها کشور توسعه یافته‌ای غیر از آلمان بود که شهروندی رو بر اساس قومیت آدمها محدود کرده بود. در اواسط جنگ کنگره قانون محدودیت چینی ها رو لغو کرد و خیل زود بعد از اون هم قانون محدودیت شهروندی بر اساس قومیت را لغو کرد. اما برای ظریف خان همه این اتفاقا خیلی دیر افتاد. شهروندیش در زمانی که دادگاه مرتبا سفید بودن رو لازمه شهروند شدن میدونست به خطر افتاده بود و مسلما یک افغان اون شرط رو نداشت. احتمالا خان در اون زمان دیگه خیلی انگیزه‌ای نسبت به پرونده اش نداشته، چون زمانی که موعد دادگاه رسید براش مبارزه نکرد و دادگاه در نهایت در ۳۰ دسامبر ۱۹۲۶ اون رو برای همیشه از هرگونه ادعای حق و مزایا نسبت به شهروندی آمریکا منع کرد. اون چه بهش گفته شد این بود که اون از این مزایا برای کمتر از یک سال لذت برده و بعد شهروندیش ازش گرفته شد. و روی فرم تصحیح شده‌ای که روی پرونده وصل بود نوشته شده بود “عضوی از نژاد زرد پوست”. اون همین طور مجبور شد هزینه شکایت به اضافه‌ی مالیاتش رو هم پرداخت کنه.

  1. Kathryn Schulz